سلام به همه: این مدت مامان فرصت نکرده بود وبلاگمو آپ کنه آخه مهمان داشتیم و بایستی به اونها برسه .دختر عموی مامانی (فاطمه) و پدر جونم(بابای بابا) مهمان های ما بودن . چند بار جنگل رفتیم تو جنگل یه خانواده این مرغ مینا رو با خودشون آورده بودن تا از طبیعت زیبای اینجا لذت ببره منم زل زده بودم و همش به حرفهاش گوش میدادم. مرغ مینا همش بهم میگفت بیا و منم بهش میگفتم جانم اومدم ...!!! اینم من و حسان دوست خوبم هستیم .یادش بخیر 7 تیر بود موقع نهار شدیدا بارون بارید که مجبور شدیم بریم خونه ی حسان و ادامه ی بازیمون رو اونجا انجام بدیم . اینجا هم جاده نظامی که با فاطمه و پدر جون اومدیم. اینجا هم در حال باز...