من و تراکتور
چند وقت پیش با پدر جون و مامان و بابا اومدیم روستای پدر یکی از همکلاسی های زمان دانشجویی بابام .اینجا همه چی بود مرغ اردک گربه و جوجه و غاز و خلاصه همه چی و یه تراکتور که من عاشقش شدم .
هر 5 دقیقه یه بار سوارش میشدم تا اینکه هوا تاریک شد ودیگه اجازه ندادن برم سوار بشم .
اینها هم دوستان خیلی خوب من هستن دو تاشون دو قلو بودن!
اینم منم که حسابی جو گیر شده بودم
تو خونشون پر بود از درختان میوه .از درخت میچیدیم و میخوردیم(البته مامان قبلش حسابی میشستشون)
آلو شلیل پرتقال خیار گوجه پیاز ذرت و ... تو باغ خونشون کاشته بودن .
اونروز یکی از بهترین روزهای من بود ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی